چشم من خاطره اش بارانی ست
دودواش غالبا از حیرانی ست
چشم در چشم تو پر میگیرم
اوج با تو به همین آسانی ست
باتو با دیده سخن میگویم
گفتگو خاصیتی انسانی ست
یوسفم تا شد عزیز دگران
نسب چشم ترم کنعانی ست
جز خدا و تو نگویم با کس
درد عشق است ازآن پنهانی ست
جز درآغوش نفس های تو ،این...
بغض وامانده گلویم وا نیست
عطر پیراهنت همراه من است
راهمان گرچه به هم طولانی ست
بگذر از کوچه ی یادم هرشب
بی تو این دلشده را فردانیست
چشم هایم شده دریا از اشک
غیر تو بر همه کس طوفانی ست
عشق مرغی ست مداوم پرواز
قصه اش را سر بی پایانی ست
((مهدی زکی زاده 18/10/92)
دارا خبر از غصه ی سارا ندارد
تصمیم دارد ، باور کبرا ندارد
با آنکه ابر از صحبت باران تهی نیست
رودی سر پیوند با دریا ندارد
چندیست مردم فکر امروزی گرفتند
در سر کسی اندیشه ی فردا ندارد
لیلا رود از کوچه ی مجنون به تلخی
فرهاد در سر شور شیرین را ندارد
بیهوده میگیرم سراغ از عشق ،وقتی
حتی بخوابش هم کس این رویا ندارد
((مهدی زکی زاده 16/10/92))
کلمات کلیدی:
عمریست به انتظار عادت کردیم
بر دوری ات ای نگار عادت کردیم
غصه نخورازهوای آلوده ی شهر
برسینه ی پرغبار عادت کردیم
ازهیچ کس انتطار کاری نرود
انگار که بر شعار عادت کردیم
با برگ خزان زده کنار آمده ایم
برسبزه ی بی بهار عادت کردیم
.
.
.
او با چه بهانه ی بگوید از عشق
وقتی که بر این قرار عادت کردیم
((مهدی زکی زاده 9/10/92))
یادمان داد (خدا هرچه بخواهد زیباست(
زینب(س) ازگفتن ما نه،که خدایی کبراست
پیش او کاخ یزید است چنان کوخی پست
کنج ویرانه به چشمان خدابین دنیاست
خطبه اش زلزله انداخت به جانهای حقیر
قدرت عشق دراندیشه ی زیبا پیداست
ذوالفقار است ندایی که از او می اید
آری این شیرزن ااز نسل علی(ع) و زهرا(س) ست
چه کسی بود سرافکندگی ایشان خواست
خون بسر هست ولی سرو بلندش برجاست
خواهر عاطفه باعشق براه افتاده
این علمدار نکو خواهر عطشان سقاست
باز بی بی سر خود ازچه به محمل کوبید؟!؟
نکند روی سخن های حزینش باماست؟!؟
وای برما اگر از قافله اش جامانیم...
که اگر دور شدیم از ره شان واویلاست
((مهدی زکی زاده 24/9/92))
کلمات کلیدی:
درسینه ی من میل نگاه تو هویداست
مانند اناری که سر سفره ی یلداست
درچشم توهم عاطفه و مهر الهی
خورشید فروزنده ی در آینه پیداست
گلبرگ دلم از نفس صبح بهارت
چون غنچه ی لبهای تو همواره شکوفاست
زیبایی و مخلوق خداوند جمیلی
هرجاکه تویی چشم ترم گرم تماشاست
یوسف صفتی دررخ و اندیشه و رفتار
هم روی تو،هم کرده و هم فکرتو زیباست
من آدم تبعیدی از باغ بهشتم
خورسند دل خسته ام از باور حواست
درمحفل یلدایی ما تاتو درآیی
کی جای غم و غصه و اندیشه ی سرماست
باآنکه شب دوری تو تار و بلند است
بازآ که امید دل من برتو به فرداست
((مهدی زکی زاده 23/9/92)
دراین ماجرا سهم تو کم نبود
و صدشکر که قسمتت غم نبود
مرا چای پیش آمدن ،خسته و...
به ماندن ترا پای ماندن نبود
وصدالبته دست بخت و قضا
دراین بین بی کار و مبهم نبود
تو حوای دشت بهشتی ، ولی
گمانم که اقبالم آدم نبود
به چشم تووقتی که عاشق شدم
جدایی برایم مسلم نبود
بپای کسی جزخداوندعشق
سرعاشقم لحظه ای خم نبود
سربلند باشید و عاشق و عاقبت بخیر
مهدی زکی زاده23/9/92
کلمات کلیدی:
ساعت عاطفه را پیدا کن
و مرا دعوتی یلدا کن
گره از زلف بلند شب سرد
به سرانگشت محبت واکن
و زمستان مصیبت زده را
روسیاه از نفس گرما کن
تاشوی آدم ساکن به بهشت
مهربانی به دل حواکن
کرسی خاطره ات را کن گرم
غزل عاطفه ای نجواکن
وشبی گوشه ی خلوت ننشین
شادمان،غمزده ای تنها کن
روزها از پی هم می آیند
بهتر از هرنفست فرداکن
روز و شبهاتان گرم و رویایی
مهدی زکی زاده